روز های خاطره انگیر



امروز صبح با صدای اذان از خواب بلند شدم. الله اکبر الله اکبر / أَشْهَدُ أَنْ لا إِلٰهَ إلّا اللّهُ . . . پاشدم وضو گرفتم و رفتم به سمت مسجد . اون روز برف خیلی شدید بود طوری که وقتی پاها تو میذاشتی زمین تا زانو توی برف می رفت . نماز که تموم شد یه سر رفتم به پارک. . . هنوز ماه محرم بود برای همین خیمه ها جمع نشده بود ، رفتم به سمت خیمه و بهشون گفتم : آقا یک چایی لطفا . چایی رو توی پارک خوردم، خیلی چسبید. فنجان رو به یکی از خادمین خیمه دادم و به سمت خونه برگشتم. خیلی روز خوبی شد اون روز.

به هر حال اون روز رو فراموش نمی کنم


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها